chat aks film

chat aks film

chat ba sorat bala

  وزش نسیم شبانگاهی ابر های خاکستری را به میل خود به هر سو می برد و ازروی ستاره های روشن شب عبور می داد. صدای جیرجیرک ها سکوت باغ را می شکستو در میان شاخ و برگ درختان می پیچید. نگاه بیقرارش به آسمان دوخته شدهبود و از ته دل دعا می کرد. فردا نتایج امتحانات اعلام و سرنوشت مانیمعلوم میشد. همان که همیشه با نگاهی شیطنت بار دلش را لرزانده و وجودش راآکنده از عشق و نیاز نموده بود. اما راز این عشق پنهان هنوز آشکار نشدهزیرا خودش نخواسته بود. دور و بر مانی را آنقدر دلبران زیبا و عشوه گرگرفته بودند که نمی گذاشتند او دیده شود. دختر های طناز و شیرین زبان چناناو را سرگرم می کردند که وجود بیمار او هر روز بیش از پیش نا دیده گرفتهمی شد. آنها خویشاوند بودند اما او غریبه ای تنها بیش نبود. البته با اینوضع کنار آمده بود و سرنوشت نامعلوم خود را همانگونه که بود پذیرفته بود.می دانست دیر یا زود باید به پدر و مادر مرحومش بپیوندد. پس همان بهتر کهاز احساس درونش آگاه نمی شد. مخصوصا او که تمام آرزویش بود. قلبش از اینعشق پنهان چنان لبریز شده بود که اندیشیدن به او، تماشا کردنش از دور وثبت این لحظه های عاشقانه را برای خود کافی می دانست. نفس عمیقی کشید وچشم هایش را بست و برای آخرین بار زیر لب دعا کرد:
- ای خدای مهربون! کمک کن مانی عزیز من تو کنکور قبول بشه، آمین.

اشعه های گرم خورشید برصورتش تابید و از چنگال خواب رهایش کرد. لبخندی زد و به مادر جون سلامکرد. او هم با همان لبخند مهربان همیشگی گفت:
-سلام دختر قشنگم! امروز حالت چه طوره؟
-خوبم.
-خدا رو شکر.
صدای خنده ها و فریاد هایشادمانه ی بچه ها نگاه او را به سمت پنجره کشید. به یاد اتفاق آنروز مهمافتاد. با عجله از تخت پائین آمد. دردی که در پهلویش پیچید یک لحظه متوقفشکرد اما دوباره با هیجان بلند شد و گفت:
-حتما ما... بچه ها تو کنکور قبول شدن!
مادر جون پنجره را باز کرد و فریاد کشید:
-آهای! چه خبرتونه اول صبحی؟ می خواید صدای آقاجون رو در بیارید؟
مهبد و مهشید نفس زنان جلو آمدند. او با اضطراب دستانش را روی قلبش گذاشت و نگاه منتظرش ره به آنها دوخت. مهبد با شادی گفت:
-امسال دیگه قبول شدم مادر جون!
مادر جون با جدیت گفت:
-علیک سلام!
مهبد و مهشید به هم نکگاهکردند و یک صدا سلام کردند. ویدا و ونوس هم خنده کنان جلو آمدند و باصدائی که لبریز از شوق جوانی بود سلام کردند.
-سلام، چی شده؟ شما هم قبول شدید؟
ونوس موهایش را با عشوه از روی صورتش عقب زد و گفت:
-نه مادر جون. مانی و مهبد قبول شدن!
ویدا دست هایش را به کمرش زد و بدن تپلش را تکانی داد و گفت:
-باید یه سور حسابی بدیم.
مهشید گفت:
-باید جشن بگیریم.
هر کدام از بچه ها حرفی زدند اما نکاه مشتاق او در میان درختان به دنبال مانی می گشت. مادر جون پرسید:
-حالا این پدرسوخته کجاست؟
بچه ها دور و برشان را نگاه کردند. مهبد با تعجب گفت:

-همین الان با ما بود!
در همین لحظه مانی به همراهمانیا آمد. یک شاخه گل اطلسی در دست داشت و لبخندی زیبا و جذاب گوشه ی لب.مانیا با ادب و وقار همیشگی سلام کرد و جواب شنید. مانی جلو آمد و پس ازیک نگاه به صورت رنگ پریده ی او گل را به دست مادر جون داد و گفت:
-سلام عرض شد خانوم بزرگ.
مادر جون اخم کوچکی کرد و گفت:
-خانوم بزرگ مادرته پدرسوخته!
مانیا آرام و متین گفت:
-بچه ها تو کنکور قبول شدن!
-مبارکه مادر. کجا؟
بار دیگر مانی به او نظری انداخت و جواب داد:
-شیراز.
با شنیدن این خبر حس کرد سرش به دوران افتاده. عقب عقب رفت و روی لبه ی تخت نشست.
"وای خدای من! به این یکی فکرنکرده بودم! اگه اون بره من چی کار کنم؟ به چی دل خوش کنم؟ من به دیدن هرروزه ی اون , به صداش , نگاهش و خنده هاش عادت کردم!"
مانیا دست هایش را روی درگاه پنجره گذاشت و از او پرسید:
-تو چه طوری لیلی جون؟
بغضش را فرو خورد. لبخندی زد و گفت:
-خوبم ممنون.
-امروز قراره همگی بریم بیرون. تو هم آماده شو تا بیام دنبالت.
-نه ممنون.
-چرا؟
-آقا جون اجازه نمی ده.
-می خوای من بیام اجازه بگیرم؟
نه. می دونی که قبول نمی کنه. انشاا... یه دفعه دیگه.
- بسیار خوب. هر طور راحتی!
ویدا و ونوس به سوی مانی که ساکت ایستاده بود رفتند و دست هایش را گرفتند و در حالی که از آنجا دور می شدند شروع کردند:
-یادت باشه قول داده بودی اگه قبول شدی به ما شیرینی بدی!
-قول دادی برای من یه عطر درجه یک بخری!
-هدیه ی من که باید مخصوص باشه!
مهشید و مهبد هم خداحافظی کردند و به دنبال آنها رفتند. مانیا دستش را در هوا تکان داد و گفت:
-فعلا خداحافظ.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: milad jooon ׀ تاریخ: دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , miladjooon.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com